امیرادامیراد، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات من و نی نی

دوره بارداری من

1389/12/14 12:03
نویسنده : مامان امیراد
5,678 بازدید
اشتراک گذاری

از زمانی که متوجه شدم که باردارم و باور کردم که دارم مامان میشم و وظیفه من است که از این جنین مواظبت کنم خیلی خیلی حساس شدم و هیچ کار سختی را انجام نمیدادم حتی زمانی که در حال راه رفتن بودم  بسیار آهسته حرکت میکردم با اینکه وقتی متوجه شده بودم باردارم که تمام دوره بد و ویارهای سخت را گذرانده بودم و تقریبآ در دوره دوم بارداریم بودم و حالم بهتر شده بود اما به علت نگرانی و مواظبت از جنینم بسیار مراقب بودم .

تقریبآ دو یا سه هفته به حرکات و مواظبت از خودم به طور وسواس گونه گذشت و بسیار برایم سخت بود تا اینکه با مشورت شوهرم تصمیم گرفتم بیخیال بشم و کارهای معمولی رو انجام بدم و زیاد نگران کوچولو نباشم و فقط از کارهای پر خطر دوری کنم و سلامت بچه رو بسپارم دست خدا. روز ها میگذشت و منم با بارداریم حال میکردم. نیمه دوم بارداریم بهترین دوره بارداریم بود.

پنج ماهگیم واسه تعیین جنسیت رفتم و معلوم شد پسره. تصمیم گرفته بودیم اگه دختر باشه اسمشو سوزان بزاریم اگه پسر بود اسمشو امیراد بزاریم که شبیه اسم باباش که امیر هست باشه. همش به دلم میومد پسره هان ولی بازم دختر میخواستم البته فرقی نداره مهم این بود که سالم باشه.

هرشب واسه یلامتیش آیه الکرسی میخوندم و از خدا سه تا خواسته داشتم که بچم سالم به دنیا بیاد، بچه صالحی باشه و آخر اینکه زایمان راحتی داشته باشم چون میخواستم طبیعی زایمان کنم.

کم کم شروع کردم به خرید سیسمونی و همه رو رنگ صورتی خریدم از تخت و کمدش گرفته تا شیشه شیر و لباساشو و... همه تعجب کرده بودن که چرا ؟ مگه دختره. ولی من خیلی رنگ صورتی رو دوست داشتم و بابایشم راضی بود.

کم کم بارداری داشت واسم خیلی سخت میشد ماهها بارداری من یکی پس از دیگری می گذشت و من تمام خاطرات بارداریم را در سررسیدی که امیر به من هدیه کرده بود می نوشتم تا وقتی امیراد بزرگ شد همه رو واسم بخونه.

 تاریخ زایمانم اواخر شهریور 89 بود. و با محاسبه دقیق خودم 27 شهریورماه .

تا اینکه پس از کلی انتظار شهریور ماه شد.هر جمعه با فامیل و دوستان به باغ می رفتیم و خوش بودیم و من هم آنقدر در بارداریم راحت بودم که تا 26 شهریور ماه با همه پا بودم و هرجا یی برای تفریح و راه رفتن می رفتم غیر از کوهنوردی که می ترسیدم.

27 شهریور برای معاینه رفتم مطب خانم دکتر. برای اولین بار می خواستم معاینه داخلی شوم. از این کار متنفر بودم. بالاخره توسط خانم دکتر معاینه شدم و گفت لگنت بد نیست و می توانی زایمان طبیعی داشته باشی اما اگر تا ده روز دیگر دردت شروع نشد دوباره بیا تا یک کاری کنم بچه وروجکت به دنیا بیاد. خندیدم و بعد از خداحافظی از مطب خارج شده و موضوع را برای امیر تعریف کردم در راه برگشت به خانه دقیقآ روبروی حرم امام رضا(ع) که ازدحام ترافیک بود ماشین وسط جاده خاموش شد و وایستاد خیلی هوا گرم بود و من خیلی ترسیده بودم از دور به گنبد طلایی حرم نگاه کردم و آرام شدم و شروع کردم به دعا خواندن و از خدا خواستم که زایمان راحت و آسانی داشته یاشم (از آنجا که نمی خواستم از هیچ نوع بی حسی استفاده کنم خیلی کم نگران بودم که زایمانم سخت باشه.) تقریبآ ده دقیقه وسط خیابان بودم و امیر با سرعت رفته بود دنبال مکانیک. هر ماشینی که رد می شد یه بوق می زد و من هم عذر خواهی می کردم از دور دیدم امیر با ناراحتی داره میباد دست خالی .فهمیدم گشتنش بی ثمر بوده که ناگهان 8-7 تا بچه نوجوان به امیر پیشنهاد کمک دادند .امیر هم با خوشحالی قبول کرد یکی از آنها مکانیک بود و عیب ماشین را رفع کرد خیلی خوشحال شدم آنها زوار بودند و با عجله رفتند. خیلی برایشان دعا کردم آدمهای خوبی بودند.

شبش خیلی به اتفاقای امروز فکر کردم خیلی. بعدش با خودم شروع کردم به حرف زدن( البته تو دلم) درمورد زایمانم تا خودمو آماده کنم و هر لحظه آمادگیشو داشته باشم و نترسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)