امیرادامیراد، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات من و نی نی

چی شد که باردار شدم؟

1389/12/14 12:02
نویسنده : مامان امیراد
56,903 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

نزدیک به دو سال بود که با امیر عزیزم ازدواج کرده بودم و اصلآ قصد باردار شدن را نداشتم به دو دلیل یک آنکه کنار امیر احساس آرامش و خوشبختی فراوان می کردم و فکر می کردم با آمدن بچه این خوشی ممکن است از بین برود و دوم اینکه هنوز خانه نداشتیم و مستاجر بودیم و چند قسط اجاره نیز عقب افتاده بود و خدا را شکر صاحب خانه صبور و خوش قلبی داشتیم. زندگی من و امیر خیلی شیرین و زیبا بود و هست و با آرامش و یک کوچولو مشکل بی پولی داشت میگذشت که:

 اوایل بهمن ماه بود من مریضی سختی گرفتم. از آنجا که من دختر تقریبآ ضعیفی هستم برایم بیمار شدن طبیعی بود اما تا به حال در عمرم بیماری به این سختی نداشتم انگار تمام بیماریهای دنیا به سراغ من آمده بودند. معده ام غذا را پس می داد،یبوست گرفته بودم، فشارم بسیار پایین آمده بود و تمام مدت در تخت خوابیده و در حال گریه بودم پیش چندین دکتر رفتم و آنها یا می گفتند عفونت معده داری و یا می گفتند نمیدانیم چه بیماری است؟

 امیر عزیزم داشت دیوانه می شد تمام این مدت کارهای منزل را می کرد و با دلسوزی تمام از من مراقبت می کرد و شبها در اینترنت به دنبال راه درمان بیماری من بود از آنجا که من و همسرم تنها زندگی می کنیم و تقریبآ غیر از همدیگر و چند دوست خوب دیگر کسی را نداشتیم ،دست تنها بودیم و تحمل این همه سختی به دوش امیر عزیزم بود. ناراحتی را در چشمانش می دیدم اما به ظاهر شادی می کرد و میگفت زود خوب می شوی بادمجان بم که آفت نداره. شبها صدای گریه هایش را می شنیدم و از خدا می خواستم که من بمیرم تا امیر اینقدر اذیت نشود این بیماری روان من و امیر را به هم ریخته بود تقریبآ اواسط اسفند ماه بود که با پرستاری دلسوزانه امیر، حالم بهتر شده بود اما هنوز هم حال خوشی نداشتم و تمام این مدت یا زیر سرم تقویتی بودم و یا قرص مصرف می کردم و پریودی ام نیز به تاخیر افتاده بود تا اینکه یک روز خواهر شوهر عزیزم گفت تو که این همه دکتر رفتی و جوابی نگرفتی بیا و یک معاینه پیش دکتر زنان برو ممکن است باردار باشی از حرفش خنده ام گرفت اما بعد از رفتنش به امیر گفتم: به خاطر تاخیر پریودی ام که شده یک ویزیت پیش دکتر زنان برویم و او نیز قبول کرد.

دقیقآ در تاریخ 19/12/88 رفتم دکتر زنان و زایمان و تمام قصه را برایش تعریف کردم. خانم دکتر مهربانی بود و از من تاریخ آخرین پریودی ام را پرسید من هم گفتم آخرین پریودی من در تاریخ 29 آذر 89 بوده اما پیش هر دکتری که رفتم گفته بودند که تاخیر در پریودی به علت ضعف بدنی ات به وجود آمده . خانم دکتر لبخندی زد و گفت خانم عزیزم شما بارداری. شکه شدم گفتم باور نمی کنم او هم برای اینکه باورم شود برایم سونوی اورژانس نوشت و گفت در سونویت دیگر جنین نمی بینی بلکه یک کودک خیلی کوچک می بینی.

 از مطب بیرون آمدم و با امیر برای سونو رفتیم اما به امیر نگفتم که خانم دکتر چه گفته. تنها وارد اتاق سونو شدم خانم دکتر بد اخلاقی آنجا نشته بود به من گفت روی تخت دراز بکش، دستگاه سونو خیلی سرد بود تقریبآ پنج دقیقه سونوگرافی شدم خانم دکتر گفت خونریزی داشتی؟ با تعجب گفتم نه، گفت همه چی خوبه . گفتم یعنی چی؟ گفت اصلآ معلوم هست برای چی اومدی سونو گفتم : برای آنکه بدانم باردارم یا نه. با عصبانیت گفت تو سه ماهه بارداری و هنوز خبر نداری؟ بلند شو خانم نفر بعدی. از طرز حرف زدنش خوشم نیومد اما برام مهم نبود، جواب سونو را گرفتم و رفتم پیش امیر. بدون اینکه حرفی بزنم امیر گفت بارداری؟ گفتم آره. خوشحالی را در چشمانش دیدم. و به من تبریک گفت که باردارم اما مثل من متعجب زده بود ما که جلوگیری میکردیم و گفت معلوم است خواست خداست چون با خوردن آن همه قرص و دارو بچه سالم سالم بود و جان سخت.

 خانم دکتر مهربون هم به من تبریک گفت و برایم مولتی ویتامین و فولیک اسید نوشت و گفت هیچ داروی دیگری مصرف نکنم. در مدتی که تنها در اتاق خانم دکتر بودم امیر همش اس ام اس تبریک برایم می فرستاد باورم نمی شد که امیر را خوشحال می دیدم آخه با وجود مشکلات مالی که داشتیم چگونه آنقدر خوشحال می دیدمش نمیدانستم من هم باید خوشحال می بودم یا نه؟

 با هم به خانه برگشتیم و تمام مدت راه امیر از بارداری و اینکه کی باردار شدی و داری مادر می شی صحبت می کرد و من گیج و مبهوت تنها چیزی که در قلبم حس می کردم غم بود.

 نمی دانستم چرا ناراحت بودم. وقتی به خانه رسیدیم شوخی های امیر شروع شد تا مرا بخنداند من هم می خندیدم. تلفن را برداشت و به خواهرش اطلاع داد. خواهرش هم خیلی خوشحال شد و خواست با من صحبت کند و تبریک بگوید گوشی را گرفتم همین که به من تبریک گفت و گفت داری مادر میشی زدم باید خیلی مواظب خودت باشی، تا این جمله رو شنیدم زدم زیر گریه باورم نمیشد دارم مامان میشم نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اصلآ من آماده مادر شدن بودم؟ امیر که دید حالم خوب نیست گوشی را از دستم گرفت. بعد نیم ساعت که آرام شدم کنارم نشت و خواست با او صحبت کنم نمی دانستم چه بگویم با او به عنوان یک روانشناس صحبت کردم (امیر من مهندس برق است و در کانادا دوره روانشناسی و فوق لیسانس برق را گذرانده).

گفتم که ناراحتم از اینکه این بچه در زندگیم تاثیر بدی بگذارد و هنوز باور نمی کنم که باردارم و اینکه من هیچ چیز از بارداری و بچه داری نمیدونم و تنها هستم و صحبت های دیگه... امیر با صبوری تمام حرف های منو گوش داد و بعد از تمام شدن حرف هام شروع به صحبت کردن کرد و کلی با هم صحبت کردیم.حرف هایش مثل همیشه برایم دلنشین بود و مرا کاملآ آرام کرد. باردار بودن و مادر شدن را قبول کردم و از آنکه خدا این کودک را به من و امیر داده  خوشحال شدم و به خاطر وضعیت مالی نیز از خدا طلب صبر کردم و به خاطر باردار بودنم خدا را شکر کردم.  شوهر خوب من به من یاد داد که برای ارتباط برقرار کردن با کودکم با او حرف بزنم و تا کم کم باوش کنم. در عکس سونو کودک عزیزم کامل شده بود و تمام دست و پایش مشخص اما سرش بزرگتر.

یادم داد که برای کسب اطلاعات و مراقبت های بارداری سایت های مربوط را بخوانم، کتاب مطالعه کنم و کلی کار دیگر. به یک باره سرم شلوغ شد و مراقبت از کودک درونم مسئله مهمتر از مشکلات مالی.  

 

پسندها (1)

نظرات (0)