امیرادامیراد، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات من و نی نی

امیراد یه ماهه

گل پسر مامان موقع تولد 420/3 وزنت بود قدتم 50 سانت فکر میکردم باید وزنت کمتر از اینا باشه آخه من جسه ضعیفی دارم. روزای اولی که اومده بودم خونه خیلی واسم سخت بود خیلی آخه بخیه ها دچار مشکل شده بود و تفریبآ به سختی میتونستم حرکت کنم و هر چقدر زایمان واسم آسون به نظر میرسید این مسئله آخر عذاب بود واسم دقیقآ تا پانزده روزتمام کارهای شخصی مو بابایی انجام میداد فقط فقط بابایی پیشم بود و تو و تا جایی حالم بد بود که شخص ترین کارهامو انجام میداد که نمیشه بگم. شب و روز بیدار بود و از من و تو پرستاری میکرد و از اون موقع تا الان که تو تقریبآ شش ماهت شده باباجون پوشکتو عوض میکنه عاشق این کاره و هر وقت داره عوضت میکنه یه شعری واست س...
10 فروردين 1390

ورود امیراد به جمع ما

مامانی گلم الان دقیقآ شش ماهت شده و میخوام از یک ماهگیت تا الان رو تایپ کنم اما اینقده بازیگوش شدی وقت نمیکنم . بگذریم که کابل های سیستم رو کشیده بودی و بابایی تا دو سه روز معتلمون کرد تا درستشون کنه. قول میدم همه رو بنویسم البته وقتایی که شما خوابی پسر گل مامان ورود تو به خونوادمون یه شادی و شور دیگه ای داده و خدا رو همیشه شاکرم. فردا اولین سال نویی که تو داری .امسال شدیم سه نفر مفصل اتفاقایی که افتاد و قراره بیفته رو واست توی شش ماهگیت تایپ میکنم. اولین سال نو شمسیت مبارک امیر خان.
28 اسفند 1389

خاطره زایمان طبیعی من

  فرداش (یعنی فردایی که پیش خانم دکتر رفته بودم بود) بود که:   امیر زودتر از من از خواب بیدار شده بود و صبحانه را حاظر کرده بود و خودش هم چون خیلی شکمو است صبحونه خورده بود و دلش نیامده بود که منو بیدار کنه. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم و رفتم تا جواب تلفنو بدم یکی از همکارای امیر بود که باهاش کارداشت. امیرو صدا کردم و رفتم که برم توالت قبل از اینکه وارد توالت بشم دقیقآ ساعت 9 صبح بی سر و صدا کیسه آبم پاره شد اول فکر کردم گلاب به روتون تو خودم جیش کرده اما به لافاصله فهمیدم کیسه آبم پاره شده ( در دوران بارداریم آنقدر مطالب تخصص بارداری و زایمانو خونده بودم که در خودم میدیدم که اگه همون لحظه بچه هم خ...
24 اسفند 1389

دوره بارداری من

از زمانی که متوجه شدم که باردارم و باور کردم که دارم مامان میشم و وظیفه من است که از این جنین مواظبت کنم خیلی خیلی حساس شدم و هیچ کار سختی را انجام نمیدادم حتی زمانی که در حال راه رفتن بودم   بسیار آهسته حرکت میکردم با اینکه وقتی متوجه شده بودم باردارم که تمام دوره بد و ویارهای سخت را گذرانده بودم و تقریبآ در دوره دوم بارداریم بودم و حالم بهتر شده بود اما به علت نگرانی و مواظبت از جنینم بسیار مراقب بودم . تقریبآ دو یا سه هفته به حرکات و مواظبت از خودم به طور وسواس گونه گذشت و بسیار برایم سخت بود تا اینکه با مشورت شوهرم تصمیم گرفتم بیخیال بشم و کارهای معمولی رو انجام بدم و زیاد نگران کوچولو نباشم و فقط از کارهای پر خطر دوری کنم ...
14 اسفند 1389

چی شد که باردار شدم؟

    نزدیک به دو سال بود که با امیر عزیزم ازدواج کرده بودم و اصلآ قصد باردار شدن را نداشتم به دو دلیل یک آنکه کنار امیر احساس آرامش و خوشبختی فراوان می کردم و فکر می کردم با آمدن بچه این خوشی ممکن است از بین برود و دوم اینکه هنوز خانه نداشتیم و مستاجر بودیم و چند قسط اجاره نیز عقب افتاده بود و خدا را شکر صاحب خانه صبور و خوش قلبی داشتیم. زندگی من و امیر خیلی شیرین و زیبا بود و هست و با آرامش و یک کوچولو مشکل بی پولی داشت میگذشت که:   اوایل بهمن ماه بود من مریضی سختی گرفتم. از آنجا که من دختر تقریبآ ضعیفی هستم برایم بیمار شدن طبیعی بود اما تا به حال در عمرم بیماری به این سختی نداشتم انگار تمام بیما...
14 اسفند 1389

بدون عنوان

گل پسر مامان سلام. تصمیم گرفتم خاطراتمون رو اینجا تایپ کنم تا واسه هردومون یادگاری بمونه از اون روز اول تا وقتی که نای نوشتن دارم. مامانی گل الان روی پای من نشستی و داری با دستات بازی میکنی. همه میگن بچه آرومی هستی و الحق منو خدا خیلی دوست داره که همچین فرشته آقایی به من داده.
1 اسفند 1389
1